شتک های ذهنی سُلومی

شادمانی همه جا پشت در است؛ در گشودن، هنر است!

شتک های ذهنی سُلومی

شادمانی همه جا پشت در است؛ در گشودن، هنر است!

دیشب که نه! امروز ساعت 3 صبح خوابیدم. داشتم فیلم می دیدم!! که یه دفعه با صدای بلند تلفن خونمون از خواب پریدم! ساعت 10 بود!! به نظرم 5 دقیقه هم نخوابیده بودم (از اونجایی که بنده منشی بی جیر و مواجب خونه هستم:(  ) تلو تلو خوران با غر غر رفتم سمت تلفن و به کسی که این موقع داره زنگ می زنه فک نمی کنه ممکن آدم خواب باشه بد وبیراه می گفتم:) که دیدم مامانه! سریع توبه کردم :) و گوشی رو برداشتم:
+تو هنوز خوابــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره مامان (همراه با خمیازه)
+الان دفعه چهارمِ دارم زنگ می زنم زود صبحانه تو بخور بیا مدرسه(مامی مدیر مدرسه راهنماییِ) خیلی کار داریم!(کارای کامپیوتری مدرسه شونو من انجام میدم)
-(شروع کردم گریه کردن!!) مامان بخدا من اصلا حوصله ندارم:((... ماشینم ندارم:((... حوصله پیاده اومدنم ندارم:(( (از مدرسه تا خونمون خیلی راه نیست میشه پیاده رفت)
+خودتم میدونی چاره ای نداری باید بیای.خداحافظ
- :| 
چرا اینقدر مامان منو دوست داره:((
سعی کردم اول با تلفن بهشون بگم چکار کنن ولی نشد:( بس که خوش شانسم دیگه مجبور شدم آژانس بگیرم برم وقتی رفتم نشد کاری کنم سیستم خراب بود:(( وقتی می خواستیم بریم خونه بهش گفتم زنگ بزنه آژانس، گرمِ. گفت نه پیاده بریم آفتابم میخوریم!!!!! آفتاب واسه بدن مفیدِ      :(((( 
رسیدیم خونه، می خواسم برم فیلم ببینم تا اومدم طرف لپ تاپ سریع دسشو به علامت تهدید گرفت طرفم:
+رفتی طرف اون نرفتیا
-Oo چراااااااا
+بلند شو ظرفا روبشور غذاهم درست کن
-ماااااااامااااااااان توروخدااااااا 
+همین الان
-ما...
+ الان
از کار خونه متنفرم
عصری رفتیم خونه مادر بزرگم.بابابزرگم یه کاغذ در آورد گفت اینو بخون! کاغذو گرفتم روش اینو نوشته بود: 2 کتری 243 کته شد!!!! :|
یه چند دقیه ای طول کشید تا خوندم:) بابابزرگ گفت اینو تو تلویزیون نشون مردم میدادن که بخونن، هیشکدوم نخوندن!
داداشم که اومد کاغذو که بش دادم سریع خوندش!!!! لوسِ خودشیرین:( 
* یا خدا! مامی الان اومد گفت زود بخواب فردا ساعت 9 باید بیای مدرسه:(((
نـــمــیـــــــــــخوااااااااااااااااااام :((
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۰
سُلو می
*امروز داشتم برگه های امتحان املای بچه ها رو بهشون میدادم بچه های زرنگ کلاس همه شون طی یک برنامه از قبل نوشته شده اول با پای لرزون میومدن برگه رو می گرفتن(بهشون گفته بودم اگه امتحانشون از قبلی بدتر بشه جایزه نمیدم بهشون:)) طفلکی ها:)  ) بعد از دیدن برگه چشای درشتشون می شد اندازه گردوOO بعد میپرسیدن خانم! ینی هیچی غلط نداشتیم!!Oo  بعد تا کنار میزشون از ذوق یورتمه می رفتن :))))
یکی از بچه ها که خیلی دوسش دارم دوتا غلط داشت!!! اومد به من گفت خانم میشه برگه ما رو بدین ببریم خونه! گفتم چرا؟ گفت میخوام نشون مامانم بدم یکم خجالت بکشم!!! من:| (اینا دوم دبستانم هستنا!!)

*عصری مامان و برادر گرام افتادن به جون حیاط که تمیزش کنن(در این مواقع من ناپدید میشم:دی) شنیدم صدای خنده شون داره میاد!! حس ششم گفت یه دسته گلی به آب دادن! رفتم دیدم درخت کاج خمره ای خوشگلمو جناب باغبانان زبده! لختش کردن(هرس کردن) مثلا اومدن شاخه های پایینشو ببرن یه سوراخ توش ایجاد کردن بعد با نخ دوتا شاخه کناریشو به هم وصل کردن معلوم نباشهoO من چکار کنم از دست اینا:( (بیچاره بابا 5 دقیقه اینجوری :| به درخت زل زد)

    *عاغا داداش میخواست بره زیرزمینُ درست کنه مامان گفت یه چیزی بنداز رو سر و صورتت خاک نشینه روشون. روسری سر کردن برادر همانا و رو زمین پهن شدن ما همانا:))))) بهش گفتم ببینمت خوشگله! بالافاصله طی عملیات محیرالعقولی و حرکاتی شبیه ماتریکس از جلوی دمپایی های پرتاب شده جا خالی دادم:) ولی خدایی چه صحنه ای بود! مــــاندگــــار:دی 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۹
سُلو می

آخ آخ آخ جاتون خالی دیشب چه رگبار بارونی داشتیم! وحشتناک! قطره ها که می خوردن زمین قطر خیسی جاموندشون 4،5 سانت بود!!! با مامان تو خونه تنها بودیم که صدای رعد اومد طبق معمول همیشه ذوق زده پریدیم طرف حیاط!! همونجا دم در نشستیم منتظر رعدو برقا و بارون بعدش بودیم!! مامان بعد هر برق میشمرد ببینه چقدر بعدش صداش میاد!فک کنم 6شماره بعدش بود(ببینید اطلاعات علمیتونم رفت بالا:))اول 20 دقیقه رعدو برق بود بعد آروم آروم قطره های درشت میخوردن زمین بعد یه دفعه تند شدن دیگه بعدش شدن تگرگ!!! تو عمرم اینجور بارون و تگرگی ندیدم خیلی کیف داد:)))

همون دیشب که داشتم  فیلم نگاه میکردم که  آقای ع مسئول قلم چی زنگ زد و گفت: سرایدار مدرسه نیست که سوالای بچه ها رو بهش بدم آدرس خونه تونو بگو بیارم اینجا!(چون مسئول قلم چی مدرسه هستم) منم که از بچگی اینقدر قشنگ آدرس میدم که اگه طرف از این ور خیابون بخواد بره اونور سه دور، دور خودش می چرخه:) همینجور که داشتم آدرسو میدادم طبق معمول مامان خانم همزمان صحبت میکرد که اینجوری حرف نزن!راه نرو! اینو نگو!اینو بگو :| اصلا نمیفهمیدم چی دارم می گم! بهش گفتم داخل کوچه که اومدین اولین خونه سمت راست. گفت ینی از اون محوطه باز ردشم! من:| ، نه پس همون محوطه ی باز خونه ماست فقط نامرئیه!! مامانم هی میگفت سه پله! سه پله! منظورش این بود که بگو خونه ای که سه پله داره! بالاخره آدرسو دادم.بعدآقای ع شروع کرد تشکر و حرفای دیگه به صورت پشت سرهم جوری که بعد سه جمله من میتونستم جواب جمله اولشو بدم! همینجور الی آخر...  آخر کار گفت سلامت باشین منم گفتم باشه!!!:| 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۵
سُلو می

خب با نام و یاد خدا شروع می کنم...
اومدم از همه چیز بنویسم از خاطرات... از حرف ها... از اتفاقات... از هر چی که دوست داشته باشم خلاصه ش اینکه از شتک های ذهنیم بنویسم.
باشد که چنین باشد... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۱۱
سُلو می